دوست داشتن، از عشق برتر است

«دوست داشتن»، از عشق برتر است.. عشق، يك جوشش كور است، و پيوندي از سر نابينايي. اما دوست داشتن، پيوندي خود آگاه و از روي بصيرت روشن و زلال.
عشق، بيش تر از غريزه آب مي خورد؛ و هر چه از غريزه سر زند، بي ارزش است. و دوست داشتن، از روح طلوع مي كند، و تا هر جاكه يك روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نيز، همگام با آن اوج مي يابد.
عشق، با شناسنامه بي ارتباط نيست، و گذر فصل ها و عبور سال ها، بر آن اثر مي گذارد، اما دوست داشتن، در وراي سن و زمان و مزاج، زندگي مي كند و بر آشيانهي بلندش روز و روزگار را دستي نيست.
عشق، در هر رنگي و سطحي، با زيبايي محسوس،در نهان يا آشكار، رابطه دارد. اما دوست داشتن چنان در روح غرق است، و جذب زيبايي هاي روح، كه زيبايي هاي محسوس را به گونه يي ديگر مي بيند. عشق، توفاني و متلاطم و بوقلمون صفت است؛ اما دوست داشتن، آرام و استوار و پروقار و سرشار از نجابت.
عشق، با دوري و نزديكي در نوسان است. اگر دوري به طول انجامد، ضعيف مي شود؛ اگر تماس دوام يابد، به ابتذال مي كشد؛ و تنها با بيم و اميد و تزلزل و اضطراب و «ديدارو پرهيز» زنده ونيرومند ميماند، اما دوست داشتن، بااين حالات ناآشنا است؛ دنيايش، دنياي ديگري است.
عشق، جوششي يك جانبه است. به معشوق نمي انديشد كه كيست؟ يك «خودجوشي ذاتي» است؛ واز اين رو هميشه اشتباه مي كند، و در انتخاب به سختي مي لغزد، و يا همواره يك جانبه مي ماند، اما دوست داشتن، در روشنايي ريشه مي بندد و در زير نور سبز مي شود و رشد مي كند؛ و از اين رو است كه همواره پس از «آشنايي» پديد مي آيد.
عشق، جنون است؛ و جنون چيزي جز خرابي و پريشاني «فهميدن» و «انديشيدن» نيست. اما دوست داشتن، در اوج معراج اش، از سرحد عقل فراتر مي رود، و فهميدن و انديشيدن را از زمين مي كند، و با خود به قلهي بلند اشراق مي برد.
عشق، زيبايي هاي دل خواه را در معشوق مي آفريند؛ و دوست داشتن، زيبايي هاي دل خواه را در «دوست» ميبيند و مي يابد.
عشق، يك فريب بزرگ وقوي است؛ و دوست داشتن، يك صداقت راستين و صميمي، بي انتها و مطلق.
عشق، در دريا غرق شدن است؛ و دوست داشتن، در درياشناكردن.
عشق، بينايي را مي گيرد؛ و دوست داشتن مي دهد.
عشق، خشن است و شديد و در عين حال ناپايدار و نامطمئن؛ و دوست داشتن، لطيف است و نرم در عين حال پايدار و سرشار از اطمينان.
عشق، همواره با شك آلوده است؛ و دوست داشتن، سراپايقين است و شك ناپذير.
از عشق، هر چه بيش تر مي نوشيم، سيراب تر مي شويم؛ و از دوست داشتن، هر چه بيش تر، تشنه تر. عشق، هر چه ديرتر مي پايد،كهنه تر مي شود؛ و دوست داشتن نوتر.
عشق، نيرويي است در عاشق، كه او را به معشوق مي كشاند؛ و دوست داشتن، جاذبه يي است در دوست، كه دوست را به دوست مي برد. عشق، تملك معشوق است؛ و دوست داشتن، تشنگي محوشدن در دوست.
عشق،معشوق را مجهول و گمنام مي خواهد، تا در انحصار او بماند؛ زيراعشق، جلوه يي از خود خواهي و روح تاجرانه يا جانورانهي آدمي است؛ و چون خود به بدي خود آگاه است، آن را در ديگري كه مي بيند، از او بيزار مي شود و كينه برمي گيرد. اما دوست داشتن، دوست را محبوب و عزيز مي خواهد؛ و مي خواهد كه همه ي دل ها، آن چه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند. كه دوست داشتن، جلوه يي از روح خدايي و فطرت اهورايي آدمي است؛ و چون خود به قداست ماورايي خود بينا است، آن را در ديگري كه مي بيند،ديگري را نيز دوست مي دارد، و با خود آشنا و خويشاوند مي يابد.
در عشق، رقيب منفور است؛ و در دوست داشتن است كه« هواداران كوي اش را، چو جان خويشتن دارند». حسد، شاخصه ي عشق است؛ چه، عشق، معشوق را طعمه ي خويش مي بيند، و همواره در اضطراب است كه ديگري از چنگ اش نربايد؛ و اگر ربود، با هر دو دشمني مي ورزد، و معشوق نيز منفور مي گردد. اما دوست داشتن، ايمان است، و ايمان يك روح مطلق است، يك ابديت بي مرز است،از جنس اين عالم نيست.
عشق، ريسمان طبيعت است و سركشان را به بند خويش مي آورد، تا آن چه را آنان، خود از طبيعت گرفته اند،به او باز پس دهند، و آن چه مرگ را ستانده است، به حيله ي عشق، بر جاي نهند؛ كه عشق، تاوان ده مرگ است. اما دوست داشتن،عشقي است كه انسان، دور از چشم طبيعت، خود مي آفريند، خود به آن مي رسد، خود آن را «انتخاب» مي كند.
عشق، اسارت در دام غريزه است؛ و دوست داشتن، آزادي از جبر مزاج.
عشق،مأمور تن است؛و دوست داشتن، پيغمبر روح. عشق، يك «اغفال» بزرگ و نيرومند است؛ تا انسان به زندگي مشغول گردد، و به روز مرگي – كه طبيعت سخت آن را دوست مي دارد- سرگرم شود؛ و دوست داشتن، زاده ي وحشت از غربت است،و خودآگاهي ترس آور آدمي در اين بيگانه بازار زشت و بيهوده.
عشق، لذت جستن است؛ و دوست داشتن، پناه جستن. عشق، غذا خوردن يك گرسنه است؛ و دوست داشتن، « هم زباني در سرزمين بيگانه يافتن» است.
عشق، گاه جا به جا مي شود و گاه سرد مي شود و گاه مي سوزاند. اما دوست داشتن، از جاي خويش، از كنار دوست خويش، برنمي خيزد؛ سرد نمي شود، كه داغ نيست؛ نمي سوزاند، كه سوزاننده نيست.
عشق، رو به جانب خود دارد؛ خود خواه است و «خودپا» و حسود؛ و معشوق را براي خويش مي پرستد و مي ستايد. اما دوست داشتن، رو به جانب دوست دارد؛ دوست خواه است و دوست پا و خود را براي دوست مي خواهد، و او را براي او دوست مي دارد، و خود در ميانه نيست.
عشق، اگر پاي عاشق در ميان نباشد، نيست. اما در دوست داشتن، جز دوست داشتن و دوست، سومي وجود ندارد. عشق، به سرعت به كينه و انتقام بدل ميشود، و آن هنگامي است كه عاشق، خود را در ميانه نمي بيند. اما از دوست داشتن، به آن سوراهي نيست. و هرگاه آن كه «دوست داشتن» را خوب مي داند و خوب احساس مي كند، خود را در ميانه نمي بيند، به سرعت و به سادگي، به فداكاري و ايثاري شگفت و بي شايبه و بزرگ و پرشكوه و «ابراهيم» وار بدل مي شود.
آتش عشق در خدا!! چه كسي به اين پي برده است؟ آتش عشق در روح خدا، آتشي كه همه هستي تجلي آن است، آتش گرم نيست، داغ نيست. چرا؟ نيازمندي در آن نيست، تلاطم در آن نيست، نااستواري، شك، تزلزل، ترديد، نوسان، وسواس، اضطراب... نگراني، در آن نيست. اما آتش است، آتشين تر از هر آتشي. آتشين تر از همه ي آتش ها، آتشي كه پرتو يك زبانه اش آفرينش است. سايه اش آسمان است، جلوه اش كاينات است، گرده ي خاكستر نازك و اندك اش كهكشان ها است... چه مي گويم؟!!!
اين است آتش عشق در خدا! يعني چه؟ آتش عشق كه اين جوري نيست... پس اين آتش دوست داشتن است. آري، آتش دوست داشتن است. عجب!؟ من هم مثال همه ي عارف ها و شاعرها حرف مي زنم! آتش عشق! آن هم در خدا!؟ نه، آتش دوست داشتن است، كه داغ نيست، سرد نيست، حرارت ندارد؛ چرا؟ كه نيازمندي ندارد، كه غرض ندارد، كه رسيدن ندارد، كه يافتن ندارد،كه گم كردن ندارد، كه التهاب و اضطراب ندارد،كه تلاطم ندارد، كه شك و ترديد ندارد،كه دور و نزديك ندارد،كه بيم و اميد ندارد،كه مرگ و حيات ندارد،كه شدت و ضعف ندارد،كه انتظار ندارد، كه ترس و لرز ندارد،كه تب و تاب ندارد، كه بازگشت ندارد، كه توقف ندارد، كه رفتن ندارد،كه نفهميدن ندارد، كه ضرورت و مصلحت و فايده و اقتضا و اختلاف و تناسب و تضاد و كفر و شرك و شك و سستي و ايمان و هوا و هوس و لذت و الم... ندارد. آتش است، و نه آتش عشق، آتش دوست داشتن

معلم شهید دکتر علی شریعتی

عشق هست

 عشق هستی فرا واقعیت است. عشق ستاره است؛ سنگ ستاره است.

دریاست؛ سنگ و ماهی دریاست.

عشق آسمانست و زمین بلندِ بلند، پایینِ پایین.

عشق چشم عاشق است؛ معشوق است.

عشق وجود خلاست؛ خلای وجود؛ هم آنست، همین اینست.

هم هست، هم نیست. نمی خواهد باشد؛

چون هست. نمی­خواهد نام باشد؛ چون نام هست.

عشق نمی­خواهد باشد؛ چون هست. هیچ چیز نیست؛ چون عشق است.

چیزها و چهره­ها می­شوند؛ چون عشق هست.

عشق در بودن هست؛ در شدن می­رود؛ چون نامِ من است. چهره و هویت من است.

من میمیرم چون عشق زنده است، عشق می­دهد؛

چون هست. ذهن می­گیرد؛ چون نیست.

خدا می­دهد چون هست.

آدمی می­گیرد چون نیست.

عشق می­دهد و ذهن می­گیرد. ذهن قدرت و در پی قدرت است،

روح عشق و عشق هست.

آمده­ام تا عشق را بیاموزم، زمین هندسه و مدرسه و عشق هست،

خورشید هم عاشق است، این فانوس عظیم، این مدرسۀ­ بزرگ را با انرژی نور می­پروراند،

دریا ساغر بزرگ است که با جام­های پرش عشق را می­دهد

و عشق هست، پرنده­ها برای این بزم ابدی سرود­های نا نوشته را می­سرایند.

و من هنوز در بین سربازان حروف، دنیای شخصیت می­سازم؛ چون عشق هست.

حرف دل من


دلم می خواست خانه عشق مرا كسی خراب نمی كرد .... دلم می خواست كه روزهای خوب هیچ وقت تمام نمی شد .... از همیشه تا هنز عاشق مانده ام ... « من مانده ام ملال و غمم رفته ای تو شاد ... با حالتی كه بدتر از آن كس ندیده است ... ای تخته سنگ پیر گویا دگر فسانه به پایان رسیده است .... » افسانه ! دیگر دلم هیچ آهنگی نمی نوازد و من ، قندیل كوه واپس زده ای هستم كه در ایستایی یك خیال همچنان چشم به راه خورشید نشسته ام ! یخ كرده از اضطراب تنهایی و پرواز خواهشهای دل ! تنها همین یك شعر برایم كافیست ..... من دیگر ساده تر از این نخواهم شد .... نسیم را در كوله پشتی خویش برایت آورده بودم ... طوفان از دستهای من گریزان است ... باورت نشد ... نمی دانم چرا ؟ .. و من در كوچ همچنان به دنبال رهایی سرگردان مانده ام و روح صاعقه زده من باورش نشد فرار چیست ؟! من نخواهم گریخت ... خواهم ماند ... خواهم سوخت و خاكستر حرفهای خویش را روزی آب خواهم كرد در دل سنگ ترین سنگهای روزگار ... همیشه با یادت .... جان شیفته را یدك خواهم كشید ......

...دوستت دارم

 ...بدون آنکه بخواهمت.

شهر خورشید

تو از شهر خورشید به اینجا رسیدی                                            تو چون بوی گندم نشاط افریدی

تو بر صفحه غصه ها خط کشیدی

ترا میپرستم ترا صادقانه         ترا میپرستم ترا بی بهانه                   ترا میپرستم ترا عاشقانه

تویی خواهش من                       تویی حاجت من                   تویی مثل خواب و نفس عادت من 

تو بر زخم دلهای ما مرحم استی                                             تو تنها تن خسته را همدم استی

تو عطر لطیف گل مریم استی  

تو مثل حقیقت به دلها نشستی      تو بر پیکر شهر فردا نشستی    تو بر دیده و دل چه زیبا نشستی

تویی خواهش من

تویی حاجت من

تویی مثل خواب و نفس عادت من

اشک حسرت

رباعی های دلپذیر

فهمیدن عشق را چه مشکل کردند
ما را زدرون خویش غافل کردند

انگار کسی به فکر ماهی ها نیست
سهراب بیا که آب را گل کردند

 

 صد بار به سنگ کینه بستند مرا

از خویش غریبانه گسستند مرا

گفتند همیشه بی ریا باید زیست

آئینه شدم ، باز شکستند مرا

عزیز دل

  قالب وبلاگ قالب وبلاگ برای بلاگفا ، پرشين بلاگ ، ميهن بلاگ ، بلاگ اسكای ، پارسی بلاگ ، ايران بلاگ ، آفتاب بلاگ

دوستت دارم .......   بيا

 

دوستت دارم بي آنکه مرا دوست داشته باشي

 دوستت دارم حتي اگر به چشمان خيسم بخندي

و بي خيال اين باشي که دلم شکسته است...

 دوستت دارم حتي اگر دلت سنگ باشد

 حتي اگر هيچ احساسي بر من نداشته باشي

 با اينکه ميدانم در دلت يک دنيا محبت است

 و احساست ، مثل آب پاک و زلال است...

مرا باور داشته باش ، حتي براي يک لحظه

 هم که شده قلب مرا با تمام وجودت حس کن ...

 بيا تا تنهايي دوباره به ويرانه دلم نيامده است!

 تا تنهايي قاب خالي و بدون عکسش را در طاقچه قلبم نگذاشته

 

برای تو

 

فراموش مکن تا باران نباشد رنگين کمان نيست تا تلخي نباشد شيريني نيست و گاهي همين دشواري هاست که از ما انساني نيرومند تر و شايسته تر مي سازد خواهي ديد ، آ ري خورشيد بار ديگر درخشيدن آغاز مي کند.

هنگامي كه دري از خوشبختي به روي ما بسته ميشود ، دري ديگر باز مي شود ولي ما اغلب چنان به دربسته چشم مي دوزيم كه درهاي باز را نمي بينيم.

برو زير باران دستهایت را  باز کن .به تعداد قطرههاي باراني که گرفتي دوستم داري و به تعداد قطرههايي که نگرفتي دوستت  دارم

احساس

يك بار خواب ديدن تو... به تمام عمر مي‌ارزد پس نگو... نگو که روياي دور از دسترس، خوش نيست... قبول ندارم گرچه به ظاهر جسم خسته است، ولي دل دريايست... تاب و توانش بيش از اينهاست. دوستت دارم اگر عاقبت آن هرچه باشد.

ترا هيچگاه نمي توانم از زندگي ام پاک کنم چون تو پاک هستي مي توانم تو را خط خطي کنم که آن وقت در زندان خط هايم براي هميشه ماندگار شوي و وقتي که نيستي بي رنگي روزهايم را با قلم  رنگي يادت هایت رنگ مي زنم.

کاش مي ديدم چيست آنچه از کلام تو تا عمق وجودم جاريست! صداي قلب تو را ،پشت آن حصار بلند هميشه مي شنوم من در آن لحظه که صداي موسيقي احساس تو را مي شنوم برگ خشکيده ي ايمان را در پنجه باد رقص شيطاني خواهش را در آتش سبز! نور پنهاني بخشش را در چشمه ي مهر مي بينم..... کاش مي گفتي چيست آنچه از کلام تو ، تا عمق وجودم جاريست

 

ای روزگار دیگر بس است!

زمانه کج رفتار یکبار دیگر زمینه ساز آن شد تا او زانوغم بغل گیرد و در گوشه تنهایی با رنج و الم دست و پنجه نرم نماید. آری ، میدانم که خداوند بندگان دوست داشتنی خویش را بیشتر در معرض امتحان قرار میدهد ، ولی باز هم انسان ناتوان گاهی به فکر می افتد که چرا این همه امتحان از او؟

 یارب ! تو کمک اش کن و در آزمون سرنوشت سربلند و موفق اش بدار. اینبار نیز او را مانند همیشه همت اعطا کن تا در این آزمون نیز کامیاب گردد.

آمین یا رب العالمین

او

در ژرفنای روانم

روشنی مهریست

تا چشم خود گشایم

یا آنکه دیده فرو بندم

او بر تمام وجودم مسلط است

او آنکه ورد زبانم همواره اوست

او آنکه گرمی جانم نام اوست

او آنکه یار من و یاور منست

دل میتپد مدام به عشقش

دل می رهد ز دام ز نامش

گر باده نوش کنم بینم

در جام باده چهره یی دلجوش

گر بشنوم نوای خوش وی

شوریده تر شوم زعشق گران سنگش

آیا شود تکیه مهر گسترش روزی

بر روی چهره یی غمگین من افتد ؟

آیا شود که نور دلاویزش روزی

به قلب تار و تیره یی بی من بتابد

دانم که در خور این عشق باشکوه نیستم

زیرا حقیر تو و حقیر تر از آنم

اما به جان خوشم که دلم سوی او بود

و دیده ام به درگه او

مینه

مينه، اي گــل هميشـــه نازم !  تـو همیشه مهربان  بوده ای  بر این  قلب پــــر نيازم.  تـــو غزل بانوي عشقي تو یک احساس عاشقانه

تو همان ترانه ای هستي که ترا هميشه مي سرودم،    مثل آهو  قشنگي... اي تو  تمـام تار و پــودم

یادم است ، شبي امدي به خوابم، بر من ترانه خواندي و  دستهـــایم  را گرفتي، مرا تــا خدا رســاندي

مینه ! ان نـگاه بي گناهت مرا مهمــان خــدا کرد،   آبــي چشمهاي قشنگت  مرا از خــودم جدا کرد و به دور دست ها پیوست داد.  

به دور دست ها ؛ انجائیکه نمیتوان به آن رسید

کاش ای تنها امید زندگی میتوانستم فراموشت کنم

 

 

گام به گام با کاروان عمر در حرکتم و هر لحظه دست سرنوشت تقدیر جدیدی را برایم رقم میزند. شاید هم برای من جدید به نظر اید ولی دست سرنوشت انرا قرن ها قبل نوشته باشد.

روزگاری بود که نیامدن او را برای روزی هم تحمل کرده نمیتوانستم ؛ لیکن اکنون هفته ها از دیدار و هم صحبت شدن با او محروم استم. جالب اینست که هنوز هم مثل سابق زنده ام و با کاروان عمر همچنان در حرکت.

ع و ح

 

اگر بیایی !

  غــَم ِ نگــــاه ِ  مرا

  آن نگاه ، خواهـــــــد بـُرد

  شـب ِ فــــِراق ِ مرا

  آن پـــِگـــاه ، خواهد بــُرد

  تــَن ِ فـِسُـــــرده

  به امــــــواج ِ آب خواهد  زد

  و  کا م ِ  تشنـــــــه

  خـُـمـــی از شراب خواهد زد

  تـمــا م ِ کــــــــوچــه

  چـــراغـان ِ عشـــــق خواهد شد

  و    یـــا س

  جــاری ِ  دامـــان ِ عشق خواهد شد

  تو از   وَرای ِ ستــــــــاره

  طلــوع خواهـــی کرد

  مَـرمـّت ِ دل ِ من را

  شــــروع خواهی کرد

  بيا که ليلــــــی ِ افســــــانه ام

  تو باشی و بس

  رفيق ِ مسجـــــــد و ميخانه ام

  تــو باشی و بس ...

روز  تولدم

 روز تولدم

بر صفحـــه ی شناسنامه ی من

  نقش بسته است

  امــــا

  آن روز

  روز  تولــــد  من نيست .

  روز  تولــــد من :

  روز  تولـــد  توست 

  روز  ضـیــافـت   ديدار  است ؛

  روزی که موج واره ی چشمانت

  آشفتــــــه تـَر  کُـنــد

  دريای  بی سکون  دلم را .

  روز تولد  من

  روز  وصال  توست .

     ......

  روز  تولد  هر کس

  روز  شناسنامه ای  اش  نيست

  روز  تولــــــد دل  اوست .

 

سرطان سال ۱۳۸۸

آرزومند

به دادم  برس ای اشک

امروز دلم مانند اسمان کابل گرفته ، میگویند در کابل فصل رسیدن گندم است ولی نمیدانم  اسمان قلب من باز چه را میخواهد به پخته گی برساند که این قدر دلگیر است؟

دلتنگی ام به پهنای کویر عشق اوست ، به پهنای دریا محبت او و به اوج قله های جنون

کجاست آشنایی که امروز از من بشنود و دلیل دلتنگی امرا بپرسد. بلی آشنا همه جا است همه میخواهند بدانند چرا دلتنگم ؟ ولی به کسی نتوان گفت که  دلیل دل تنگی ام نیز  یکی از اشنایان است؛ آشنایی بیگانه از دیگران!

به دادم برس ای اشک دلم خیلی گرفته                مگو از دوری کی ؟ مپرس از چه گرفته

25 اسد 1388

عاشقانه ها

گر هيچ مرا در دل تو جاست بگو                           گر هست بگو نيست بگو راست بگو

 

زدرد عشق توبا كس حكايتي كه نكردم                  چرا جفاي تو كم شد؟شكايتي كه نكردم !!!

تو باراني من باران پرستم                                  تودريايي من امواج تو هستم

اگرروزي بپرسي باز گويم:                               تو من هستي و من نقش تو هستم

دوستت ندارم به اندازه ي اقيانوس، . چون يک روز به آخرش میرسی . دوستت ندارم به اندازي خورشيد، . چون غروب ميكند. دوستت دارم . به اندازي خودت كه هيچوقت كم نميشود.

گاهی اوقات آرزو می کنم ای کاش تک پرنده عاشقی بودم که میان صدها هزار پرنده بتوانم به قله بلند سرزمین هستی برسم و پرواز کنان نغمه سر دهم که... من شیدای تو وعاشقانه دوستت دارم!

اگرکسي واقعا کسي را دوست داشته باشد بيشتر از اينکه برایت  بگوید دوستت دارم ميگوید مواظب خودت باش...پس مواظب خودت باش!

 

اورانوس حمیدی

فراتر از عشق

 گاهی به خلوت ِ خود  انديشــه می كنم :

 بـِسـْــپـارَمَــت به خاطره هــا

 بسپـارمـت به خـــــدا ؛

 در اوج ِ عشـــــق و تمنــــّـا

 در يك وداع ِ تلـــخ

 برای هميشـــــه 

       ...

 تو چون فرشتــه ، صادق  و پــــاكی

 با قـلبـی ازحـــريــر و دامـنـی از يـاس

 صـد كهكشـــان ، فـــراتـــری از من

 فرسنگهــــا ، فراتری از عشـــق .

 اينسـوی حادثـه ، امــّـا من 

 آلوده ای كه غـرق ِ گنــاه است ؛

 زورقْ شكستــه ای اسيـــــر ِ تلاطـُم

 در موج مـوج ِ وحشی ِ دريــا 

            ...

 آشفتــــه می كنــد اين دل را

 انــدوه ِ آنكه بيــازارم

 روزی دل ِ چـــو آيـنـــه ات را .

 آری فرشته ی معصـــومم

 ما نيسـتـيـــم همسفــــر ِ هـم

 تــــو بـَس ، فــــرا تــــری از من ...

اورانوس حمیدی

عاشقانه ها

سادگی .........

سادگي ام آنقدر هست كه دست از شقايقهاي سرخ بر ندارم

و

غروب را به وسعت دريا تنها نگذارم

عشقم آنقدر هست كه تو را بر نتابم

و نگاهت را با نگاهم دريابم

و

شكوهت آنقدر هست كه مرا در خويش پيوند زند

و

بيقراري و آشفتگي ام  را سامان دهد...

 

با تو

فرض كن تا بينهايت با توام همراه و همراز

فرض كن تا ناكجا با تو سفرها ميكنم باز

ديگر دلم آرام نميگيرد، شكسته

ديگر همه صبر دلم از حد گذشته

با من بيا و همسفر شو بال خسته

تنها نرو تنها نمان ساز شكسته. . .

 

دل تنگم !!!!

دلم برایت تنگ شده.....اما من...من ميتوانم اين دوري را تحمل كنم... به فاصله ها فكر نميكنم ...... ميداني چرا؟؟ آخر... جاي نگاهت روی نگاهم مانده.....هنوز عطر دستانت را از دستانم ميتوانم استشمام كنم....رد احساست روي دلم جا مانده ... ميتوانم تپشهاي قلبت را بشمارم...........چشماي بيقرارت هنوزم با من حرف ميزنن.......حالا چطور بگویم تنهایم؟؟چطور بگویم تو نيستي؟؟چطور بگویم با من نيستي؟؟آری!خودت ميداني....ميداني كه هميشه با مني....ميداني كه تو،در لحظه لحظه هاي من جاري هستي....آخر...تو،در قلب مني...آری!در قلب من....براي همين است  كه هميشه با مني...براي همين است كه حتي يک لحظه هم ازمن دور نيستي...براي همين است  كه ميتوانم دوريت را تحمل كنم...آخر هر وقت دلم برایت تنگ ميشود...هر وقت حس ميكنم ديگر طاقت ندارم....ديگر نميتوانم تحمل كنم...دستانم را ميگذارم روی صورتم و يک نفس عميق ميكشم....دستانم را  كه بو ميكنم مست ميشوم...مست از عطر تو. صداي مهربانت را ميشنوم ...و آخر همهء اينها...به يک چيز ميرسم.....به عشق و به تو.....آری...به تو....اونوقت دلتنگيم بر طرف ميشه...اونوقت تو رو نزديكتر از هميشه حس ميكنم....اونوقت ديگه تنها نيستم
حالا من اين تنهايي را خيلي خيلي دوست دارم.. به اين تنهايي دل بستم...حالا ميدانم كه اين تنهايي خالي نيست...پر از ياد عشقست.. پر از اشكهاي گرم عاشقانه!!

هرگاه دلت هوایم را کرد، به آسمان بنگر و ستارگان را ببین که همچون دل من در هوایت می تپند

خواب ناز بودم شبي.... ديديم كسي در ميزند.... در را گشودم روي او ...ديدم غم است در مي زند... اي دوستان بي وفا...از غم بياموزيد وفا..غم با آن همه بيگانگي..... هر شب به من سر مي زند

میداني زيباترين خط منحني دنيا چيست ؟ لبخندي که بي اراده رو لبهاي يک عاشق نقش مي بنده تا در نهايت سکوت فرياد بزنه : دوستت دارم

عشق يعني خون دل يعني جفا، عشق يعني درد و دل يعني صفا، عشق يعني يك شهاب و يك سراب ،عشق يعني يك سلام و يك جواب، عشق يعني يك نگاه و يك نياز، عشق يعني عالمي راز و نياز

اي عشق، شكسته ايم، مشكن ما را/ اينگونه به خاك ره ميفكن ما را/ ما در تو به چشم دوستي مي بينيم/ اي دوست مبين به چشم دشمن ما را

چه زيباست بخاطر تو زيستن وبراي تو ماندن وبه پاي تو سوختن وچه تلخ وغم انگيز است دور از تو بودن براي تو گريستن وبه عشق ودنياي تو نرسيدن ای كاش ميدانستي بدون تو وبه دور از دستهاي مهربانت زندگي چه ناشكيباست

به او بگویید دوستش دارم، به او که قلبش به وسعت دریاییست که قایق کوچک دل من درآن غرق شده، به او که مرا از این زمین خاکی به سرزمین نور و شعر و ترانه برد، و چشمهایم را به دنیایی پر از زیبایی باز کرد

به او بگویید دوستش دارم، به او که صدای پایش را میشنوم، به او که لحن کلامش را میشناسم ، به او که عمق نگاهش را میفهمم، به او که .....

به او بگویید دوستش دارم، به او که گل همیشه بهارمن است، به او که قشنگترین بهانه برای بودن من است وبه او که عشق جاودانه من است

ميروي و من فقط نگاهت ميکنم تعجب نکن که چرا گريه نميکنم بي تو، يک عمر فرصت براي گريستن دارم اما براي تماشاي تو، همين يک لحظه باقي است و شايد همين يک لحظه اجازه زيستن در چشمان تو را داشته باشم

دوست آن نيست كه هر لحظه كنارت باشد، دوست آن است كه هر لحظه به يادت باشد

مکثی بر کوچه

 بی تو مهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتم ! کوچه مانند همیشه پر ازدحام بود ، هر یکی به دنبال کار خویش شتاب داشت. یادم امد که یکروز شنبه تابستانی  حوالی ساعت یک بجه تلیفونی برایم رسید و این تلیفون باعث شد به این کوچه بیایم.  يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم  ، پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم.

کوچه مثل امروز پر ازدحام به مشکل توانستم موتر را به نزدیک کتابخانه ای پارک نمایم. منتظر بودم ، خیالاتم مرا به صوب بی کران ها برد. سفری بود به شهر یاد ها ، به شهر خاطره ها ، در شهر خاطره ها بودم که ناگهان صدایی نااشنایی مرا از این خیال بیرون کشید. " برادر پیش رویت را ببین ". آری بیدار شدم ، یادم ام که باز در آن کوچه استم ، ناگهان :

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم! با تمام وجود به کوچه خیره شدم ، به هر عابر مینگرستم ، به هر موتر دقت میکردم که شاید تو را یابم. با گذشت هر لحظه چشمان وجودم به علاقه مندی شدید تر به دنبال تو میگشتند و  :

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم !  دیگر به یکبارگی همه جا تو بودی و ترا میدیدم . تو در همه جا بودی چرا که در همه وجودم بودی . همه وجودم چشم شده بودند و ترا میدیدند . آری اگر چشم انسان کسی شود انسان غیر از او چیزی دیگر را نمیتوان دید. این حالت مرا چند سالی به عقب برد و :

شدم ان عاشق دیوانه که بودم !  خاطرات همه به یکبارگی بر مغزم هجوم اوردند ، در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید، صدایت در گوشم طنین انداز گشت ، باغ صد خاطر خندید ، در اطرافم غیر از زیبایی و عطر چیزی نمیدیدم گویا که عطر صد خاطره پیچیده باشد.

یادم امد که برای چند لحظه در کنار هم از پهلوی کتابها رد شدیم. شاید تو به کتابها میدیدی ولی من " همه محو تماشا نگاهت " . 

آری چه روزی بود! عطر ان خاطره هر روز به سراغم می اید. وصف انروز را نمیتوان کرد مگر:

آسمان صاف و شب آرام             

 بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ريخته در آب                        

 شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

در این خیالات غرق بودم که متوجه شدم در اخر کوچه رسیده ام . از تنهایی یادم امد از ظلم زمان یادم امد دیدم که همه برمن و بر حال من تاسف میکنند و :

اشكي ازشاخه فرو ريخت

مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!

اشك در چشم " من " لرزيد

ماه بر عشق"  من " خنديد،

 و ................................

بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!

گرد شیشه!

در یک غروب خسته تابستان در کنار پنچره اطاقک ام با خیال خود تنها نشسته ام. غروب افتاب از عقب شیشه گرد گرفته اطاق به من این موقع را میدهد که به ان خوب خیره شوم .

آه این تو استی ، آری ترا میبینم که از لای ابر های سپید با پیراهن سپیدت بیرون می ایی و همچون قطره شفاف باران اهسته اهسته روی حوضچه حویلی ام پایین میشوی.  چشمانم را اشک خوشی فرا میگیرد و به اهسته گی گرد روی شیشه را پاک میکنم تا ترا به خوبتر به تماشا بنیشینم.

میخواهم ترا به درون اطاق بخواهم ولی میبینم که تو با چه زیبایی با ماهیان و سبزه های اطراف حوض بازی میکنی. بتو خیره میشوم به چشمانت که به رنگ اسمان است .

آری ، به قدرت خدا غرق در تفکر میشوم ، آفتاب هنوز هم اهسته اهسته در حال غروب است و اشعه گندم رنگ خود را به شیشه گرد گرفته اطاقم می افشاند و زیبایی ترا برایم هر چه بیشتر هویدا میکند.

به تو مینگرم و غرق تماشا استم هر لحظه گرد های شیشه را پاکتر میکنم و ترا زیبا تر به تماشا می نیشینم.  ............

آه به خود می ایم ، افتاب کمرنگ تر شده و هنوز هم نور افشانی میکند ولی اینبار نه مغرب بلکه از مشرق ! آوه ، مگر صبح شده ؟ مگر یک شب گرم تابستانی را با خیال تو سپید کرده ام ؟ 

آری ! همین طور است به شیشه پنچره مینگرم ولی گردی روی ان باقی نیست ..........................

بهار از راه میرسد ......

آمد آمد بهار است و زمستان دارد با پشتاره مملو از سردی ها عزم سفر دارد. بهار امسال کاملا متفاوت از سالهای گذشته است، همه جا عطر شادی ، همه جا خنده گل و همه جا طراوت. مگر امسال واقعا بهار می آید ؟

سال های قبل گویا من بی او بهاری نداشتم. نه نوازشگری و  نه غمگساری !

مگر امسال دست قدرت طوری دیگری به من خواهد نگریست و نوازشگر و غمگساری خواهم داشت !

آری او می اید و من منتظرم. من بی او امدن بهار را نخواهم پذیرفت و پنچره اطاق خود را بی او به رخ بهار خواهم بست  و مانند سرود سرد پائیز در برکه انزوا خواهم نشست.

با یک سبد پر از شقایق در انتظار او خواهم ماند. انتظار یک دشت گل ، انتظار یک اسمان ستاره ، انتظار یک کوچه عطر ،  انتظار یک نور درخشان ، به انتظار ان روز خجسته خواهم ماند که او مانند عاطفه ای به سراغم اید.

امسال اسمان همیشه پرگرد کابل از همه جا آبی تر است ، آبی ولی نه به زیبایی چشمان او.  افتاب با نور طلایی خود هر صبح زود از هر کسی دیگر همه جا را  روشن میکند. مگر خورشید نیز منتظر اوست؟  مگر خورشید امسال با من سر رقابت دارد  و میخواهد او را پیشتر و زودتر از من ببیند ؟

درختان همه شگوفه های خود را در خود نگهداشته اند و همه منتظر نفس های گرم اوست تا غنچه بشگفانند و شگوفان شوند. همه قسم خورده اند تا امدن او بهار نکنند! چرا که بی او بهاری نیست.

با گذشت هر شب منتظر صبح می مانم تا باشد نفس صبحی سلامی از تو برساند. ولی هر روز نفس صبح بوی ترا با خود می اورد ولی پیامی از تو نمی اورد. نمیدانم ، شاید تو در دم صبح سلامی نمی فرستی  ویا صبحدم از رشک سلام ترا به من نمیرساند.

بیا زیرا همه منتظر توست و بگذار بهار بیاید.

 

اورانوس زمینی

اورانوس زمینی ام ؛ هر باریکه که تو به شکل غیر مترقبه نمی ایی دلم موج میزند و میخواهد چیزی برایت بنویسد. امروز باز نیامدی و .............

میدانی وقتی که نیستی تو بیشتر با منی ؟ تعجب نکن که چرا ! وقتی که با هم صحبت میکنیم مرز بندی های فرهنگی و کلتوری  نمیگذارند انطوریکه دلمان میخواهد با هم صحبت کنیم ، ولی وقتی که تو نمی آیی دیگر این مرزبندی ها و فاصله ها وجود ندارند. قلبم هر چه را در خود دارد بدون پرده با من میگوید.

 بی درنگ خواهی گفت پس نیامدنم بهتراست از امدن ! نه اینطور نیست ، این امدن است که باعث میگردد تا نیامدن انقدر با ارزش گردد.

 بیا که با خبرت سازم  چرا دوست دارم ترا اورانوس زمینی بگویم. میدانی چرا ؟ اورانوس که در فضا است بیشتر از 15 قمر دارد !!!!  ولی اورانوس زمینی من نمیتواند بیشتر ازیک قمر داشته باشد ، آیا همین طور است ؟

 اورانوس که در فضاست همه گاز است و سوزنده ، اورانوس زمینی همه سایه است و نجات از سوزندگی. اورانوس فضا تاریک است چون از افتاب خود دور ، ولی اورانوس زمینی همه نور است نور.

 دیگر هم بنویسم ؟ نه شاید کافی باشد. پس تصویر ذیل همه چیز را برایت خواهد گفت. این تصویر کاملا حالت قلب مرا دارد ولی کدام حالت ؟ حالتی روزی که تو نیستی و میتواند بدون پرده صحبت کند. پس به تصویر دقت کن !!

 

بی تو بودن نتوانم با تو بودن نتوانم ....

انسان را خالق اش گاهی در چنان وضیعتی قرار میدهد که تعریف کردن ان از توان انسان ؛ این مخلوق عاجز ؛ خارج است. در این وضیعت زندگی با تمام زیبایی هایش به عذابی مبدل میگردد که چشم انسان جز از تاریکی و رنج چیزی دیگری را نمیتواند ببیند. آری این شاید یک نوع از کوری باشد که پرده نا امیدی ها روی چشمان را میپوشاند.

تبدیل شدن زندگی به عذاب انهم عذاب متداوم که لحظه ای حتی به خیالات اجازه نمیدهد که خوش باندیشد، واقعا برای این مخلوق ناتوان درد اور و گاهی تحمل ناپذیز است. این زمانیست که عقل دیگر فرمان قلب را نمی پذیرد. عقل که دیگر خودش به یک موجود سرکش تبدیل شده است به قلب نیشخند زنان خطاب میکند که ای موجود خیالباف و خوش باور!   دیگر زمان ان فرا رسیده است که همه اعضا وجود صرف و صرف از من اطاعت کنند!

قلب ناچار است، مانند پادشاه مخلوع نمیتواند جز اینکه یادی از گذشته ها کنند،  کاری انجام دهد. یادی از گذشته های شیرین ، خاطرات شیرنی که اکنون به معدن غمها مبدل گشته است. قلب ، این موجود با احساس، خوشبین و زیبا که این وضیعت طاقت فرسا دیگر برایش غیر قابل تحمل است دست به دامان مرگ میبرد و از مرگ طلب کمک میکند.

مرگ ، این موجود خشن ، ظالم  و قصی القلب که فریاد های تضرع امیز قلب را میشنود ؛ مغرور میشود ، گویا همه قدرت دنیا را خداوند به مرگ داده است و بیدون فرمان او هیچ برگی نمیتواند از جایش بلرزد. آری ! مرگ هم بهانه تراشی میکند و مانند شخصی سادیست از زاری ها و ناله های قلب لذت میبرد.

من به مردن راضی ام پیش ام نمی اید اجل

بخت بد بین کز اجل هم ناز می باید کشید

قلب که دیگر چاره ای جز تحمل ندارد یکبار دیگر به عقل مراجعه میکند و با نهایت عجز از عقل میخواهد چشم را به کمک اش بفرستد. چشم که زمانی بهترین دوست قلب بود و در دیدن خوبی ها و خیره شدن به چهره زیبا دلدار قلب را کمک میکرد اکنون با یک عالم فخر فروشی به قلب میبیند. قلب یکبار دیگر مانند اسیری که بر سر تخته اعدام به پادشاه ظالم تضرع میکند  با یک عالم نا امیدی به چشم خطاب میکند که اشک را به کمک اش بفرستد، تا به اشک فریاد بزند که:

ای اشک ! دمی انیس ما باش

ما هم زنظر فتاده گانیم

اشک که خوب میداند از نظر فتادگی چیست! به کمک قلب میشتابد و قول میدهد که تا  دم مرگ انیس و یاور قلب باشد. هر دو نظر افتاده با هم راز و نیاز میکنند. اشک از چشمان جاری است ولی نه ترکیب آب و نمک! بلکه خون که قلب از چشم باطن خود میریزد.

تقدیم به

م... کسی که صرف با الفاظ ذیل احساسم را میتوانم برایش بازگو کنم

دریا تویی ....... و من  ........ چون موج خسته ای ........ در راه وصل تو .......... در خود مدام تکرار میشوم. 

 

چشم در راه   

چـشـم در راه   تـو  اَ م

  ای تـو  بـاران ِ  رهـــــایــی

  بـه تــَن ِ  خســتــه ی مــن !

       . . .

  تــو  بـبـــا ر

  تا  بــِرویــَد گــل   عـشــق

   زیـــن  کــویــری که

  اسـیــر ی عـطــش  است

 

مرز عشق

... به تو  می اندیشم

   همه جـا

   همه ی ثانیه ها

      ...

   نـــاز بـانـو !

   تا کــدامـیـن  سـَرحـَد

   امپراطوری  عـشـق   تــو

   چـنـیـن ،  گسـتـرده ست ؟!

همنوا با نوروز و همقدم با بهاران

بهار امد و یک سال دیگر از عمر با خوشی ها و غم ها سپری شد. خوشی های کم عمر و غمهای نا پایان که هریک لحظه های از عمر ما را به تمسخر گرفت و چنان بر حال ما خندید که گویی دو دلداده به هم رسیده باشند و شادی میکنند. اما ما چنان بر غمهای اشک ناامیدی ریختیم که گویا مادری به عزا چگرگوشه اش نشسته باشد.

آری بهار امد ، یکبار دیگر سبزه از لای برف سر کشید ، درختان مرده شگوفه کردند و گلها به عطر فشانی اغازیدند، خزندگان از خواب زمستانی بیدارشدند ، زمستان لحاف سپید خود را جمع کرد و نوبت به سبزه داد تا لحاف سبز خود را بگستراند.

امسال بهار در حالی به سرزمین ما رسید که آروز داشتم با یک دامن گل و یک سبد دیدار به پیشگاه تو بشتابم و با یک عالم امید و یک کهکشان خوشی از تو پذیرایی کنم. ولی افسوس که دست حوادث و یکبار دیگر ترا به بر روی فرش غم نشانید و ترا عزا دار ساخت. نمیدانم چرا هر بار که دلم جوانه میزند و به سوی کسی کشیده میشود دست حوداث از پیراهنم محکم میگیرد و نمیگذارد لحظه از عمرم را به خوشی سپری کنم؟

آری میدانم این تقدیر من است ، زیرا میگویند آتش انوقت سوزنده تر است که به جای وجود ادمی وجود عزیزیش را بسوزاند. غم انوقت قامت شکن است که بر روی شانه های عزیزترینت نشسته باشد و تو قادر نباشی حتی ذره از ان کوه را به گردن خود بگیری.

اکنون که دلم میخواهد همنوا با نوروز و همقدم با بهاران با عطر زیبای وجودت از بهاران تجلیل کنم، نمیدانم تو کجا استی و در چه حالتی ؟ آیا هنوز هم اشک مروارید وار ازچشمان زیبایت به گونه های میلغزند؟ آیا هنوز هم آثار ان تاثر ، رنج و الم در چهره ات خود نمایی میکنند؟

نه نه ! من میدانم که همانی که هیچگاهی تسلیم برخورد زشت روزگار نمیشوی. تو همانی که با قوت قلب و اراده مستحکم به روی زشت قسمت لبخند میزنی.

 

امروز میخواستم برایت از زیبایی ها بنویسم ، از خوبی ها ، از امید ها ، از روشنی ها . آما دستانم یارای نوشتن این همه را نداشت با خود گفتم هنوز که چند روزی به نورز باقی است چیزی دیگری بنویس. 

در ذیل  اهنگی از احمد ظاهر را برایت نوشتم ممکن خوش ات بیاید.

 

 

نه سرودی نه سروری              نه هم اوازی نه شوری

زندگی گویی ز دنیا رخت بر بسته                     یا که خاک مرده روی شهر و پاشیده

این چه قانون این چه ایین این چه تدبیریست          عاصی ام دیگر عاصی ام دیگر

عاصی ام دیگر عاصی ام دیگر

زندگی یعنی شب نو روز نو  اندیشه نو       

زندگی یعنی غم نو حسرت نو قصه نو

زندگی یعنی تکاپو زندگی یعنی هیاهو

زندگی بایست و سر شار از تکان و تازگی باشد 

این چه ایین این چه قانون این چه تدبیریست         عاصی ام دیگر عاصی ام دیگر

من نمیخواهم به عشقی سالیان پابند و بودن          

 من نمیتوانم لبی را بار ها با شوق و بوسیدن

من تن تازه لب تازه عشق تازه میخواهم         عاصی ام دیگر عاصی ام دیگر

عاصی ام دیگر عاصی ام دیگر

این چه ایین این چه قانون این چه تدبیریست         عاصی ام دیگر عاصی ام دیگر